به نام خدا
سلام بچه ها من بازم اومدم با يكي از داستان هاي كتاب كليله و دمنه جلد شماره دو. بريم بخونيم اميد وارم كه خوشتون بياد. فقط نظر هم بذاريد تورو خدا.
بچه ي شير و بچه ي شغال
يكي بود يكي نبود شيري با همسر و دو فرزندش زندگي ميكرد. هر روز شير براي تهيه ي غذاي همسر و فرزندانش بيرون ميرفت و چيز شكار ميكرد و براي زن و دو فرزندش ميآورد. يك روز شير هر چه جست و جو كرد چيز پيدا نكرد. نزديك برگشتن يك بچه شغال پيدا كرد ولي آن را نكشت و بچه شغال را همراه خود به خانه برد و به همسرش گفت: امروز چيزي پيدا نركردم ولي اين را نزديك خانه ديدم بيا تو آن را بخور. همسر شير گفت: اين خيلي كودك است و من دلم نميآيد او را بكشم و بخورم من آن را با شير خود پرورش ميدهم و به بچه شغال شير داد.
بچه شغال كم كم بزرگ شد و فرزندان شير او را برادر خود ميدانستند. كم كم هر سه بچه بزرگتر شدند. يك روز سه نفري براي گردش بيرون رفته بودند. آن ها فيلي را ديدند فرزندان شير ميخواستند كه به فيل حمله كنند كه شغال گفت نه اين كار را نكنيد و خودش پا به فرار گذاشت. بعد از ساعتي هر سه به خانه برگشتند.
بچه شير ها ماجرا را براي مادر تعريف كردند و شروع كردند به خنديدن. شغال گفت مگر من چه كار كرده ام كه آن ها به من ميخندند؟
مادر او را كنار كشيد و داستان پيدا كردن او را برايش تعريف كرد و گفت كه تا برادرانت موضوع را نفهميده اند از اينجا برو وگرنه اگر آن ها اين ماجرا را بفهمند بنا بر طبيعت خود تو را ميخورند. شغال با سرعت تمام ولي با ناراحتي از آن جا گريخت و به دنبال سر نوشت خود رفت.
خوب ديگر اميد وارم خوشتون آمده باشد فعلا خدا حافظ